هیچ کدام از بچه ها، رفتارها و حرفها، هیچ نشانی از خستگی و فشار طاقت فرسای دورهی آموزشی نداشت. روزی که قرار شد پنج نفر از بهترین غواصان تیپ را برای یک دوره ی آموزشی خاص انتخاب کنم، تقریبا همه میدانستند چطور دوره ای خواهد بود. بچه ها به هم نگاه می کردند و هیچ کس پیش قدم نمیشد. من کاغذ و قلم به دست دم در کتاب خانه ی تیپ ایستاده بودم و تقریبا داشتم ناامید می شدم که یکی گفت: دوره ی آموزشی کجاست؟ به شوق آمدم و گفتم: میریم دریاچه ی سد دز، جای خوبیه.
پنج نفر که انتخاب شدند یعنی وقتی اسمها نوشته شد، تازه یخ شکسته بود و یکی یکی میآمدند که من هم هستم، ما هم هستیم. اما فقط پنج نفر لازم بود. حکم زده شد و روز بعد به راه افتادیم. برنامه طوری تنظیم شده بود که اول پاییز میرسیدیم به دریاچهی سد دز. قرار بود بچهها برای نفوذ در هور آموزش ببینند. غواصی استقامت و شنای زیر سطحی. بچهها البته خیلی قوی بودند. شناگرهای ماهری که غواصی هم یاد گرفته بودند. در طول دورهی یک ماههی آموزشی نقطعه ضعفها برطرف شد و کم کم به بچهها گفته شد که قرار است به چه مأموریتی بروند.
ازمنتها الیه ساحل شرقی هور، از نزدیک مرزهای خودی، بالای جزایر مجنون، هور العظیم شروع میشد که سی کیلومترتا ساحل عراقی هور پهنای آب بود. عراقیها در سمت ساحل خودشان، خاکریزی کرده و ساحل مصنوعی درست کرده بودند که بین بچهها به خندق معروف بود و به تقاطع راه آسفالتهای که روی آن کشیده بودند با گذر شمال جنوب ِ العماره – القرنه چهارراه خندق میگفتیم. بچهها باید غروب از ایستگاه شهید بلخی به آب میزدند. فاصلهی پانزده کیلومتری را تا مواضع عراق، زیر سطح میرفتند و جایی موضع میگرفتند تا با شروع عملیات برای سکانهای نیرو معبر باز کنند. آموزش ِدسته با من بود و نمیدانم چرا از لحظهای که بچهها را در آغوش گرفتم، تیرگی مسمومی در سرم به چرخش افتاد. حال عجیبی که برایم تازگی داشت.
دستهی من، دستهی معراج، موج اول بود. موجهای دوم و سوم هم طراحی شده بود که اگر به هر دلیل موج اول نتوانست کارش را انجام دهد موجهای دوم و سوم معبر را باز کنند. بیسیم را امتحان کردند، لفاف پیچ کردند که آب به آن نفوذ نکند، یکدیگر را سر ِصبر در آغوش گرفتند، شوخی کردند، خندیدند، بغض کردند و سرانجام به آب زدند. از نگاه من دستهی معراج رو به عمق هور از ساحل خودی دور میشد و من افکار مبهم و تیره را پس میراندم.
برخلاف انتظار خیلی زود ارتباط با معراج قطع شد. یعنی آنها در گذر از ایستگاه شهید صدقیانی اعلام صحت کرده و همان آخرین ردی بود که از آن ها مانده بود.
روز عملیات که رسید هنوز از بچههای معراج خبری نبود. گردانها در ساحل خودی مستقر بودند و سکانها یکی یکی میآمدند تا دوازده کیلومتر به هور بزنند و برسند به مواضع عراق. از هفت هشت ساعت پیش، آتش سنگین خودی و عراق بر هور چتر باز کرده بود. گلولههای مستقیم آتش بارها ازپردهی سبز نی زار میگذشت و همزمان با خمپارههای شصت و نود فرو میآمد. آب تلاطم غریبی داشت و سکانها در دالانهای سبز نیزار، غرش کنان سینهی آب را میشکافتند و میرفتند. نزدیک ساحل عراق درگیری چنان شدیدی بود که تیر آتش بارها به نفرات میخورد و هر تیر پیکری را میدرید. غرش گلولهها و آتش سنگین قبضهها بر صدای فریاد بچهها غلبه داشت. خط عراق شکسته شد و نیروها در ساحل غربی هور فرو آمدند. جایی که عقبهی خشکی نبود و ترازوی وضعیت به نفع عراق سنگین بود. عراق با گردان مکانیزه بچهها را در مشت گرفته بود اما بچهها مقاومت جانانه داشتند. نیروهای صف شکن، پشت چهارراه خندق با گردانهای مکانیزه درگیر بود و گردانهای تکاور و نیروهای مخصوص عراق از ساحل شمالی هور و لشکر دوازده عراق از بال فوقانی جزیره مجنون، هماهنگ با نیروهای مخصوص، از شمال و جنوب به بچهها حمله کرده بودند و بر این همه شکاریها و بالگردهای رهگیر بر نیروهای عمل کننده یورش برده بودند.
هر دم کوهی ازآتش جلوی چشم میایستاد و توفانی از گلوله و خمپاره بر سر بچهها میبارید. هیچکس، هیچ حرفی نمیزد. گهگاه زمینهی سربی صدا به نعرهی مجروحی پاره میشد و دمی بعد گلولهای برشکاف مینشست و صدای غالب دوباره یکدست میشد.
فشار نیروهای عراق شش روز ادامه داشت و ابتدای روز هفتم فرمان عقب نشینی صادر شد. سکانها دوباره نیروها را سوار کردند و از دالانهای سبز نیزار به شتاب عقب کشیدند. اغلب بچهها دلهره داشتند و دم آخر تیر و گلولهی خمپاره شیطان وحشی را میمانست که به دنبال بچهها افتاده بود.
فرمان رسید که در عقب نشینی شتاب کنید. عراقیها که شنود کرده بودند فشار را بیشتر کردند. بعضی از سکانها در آب کج میشد و نیروهای خستهی پرشتاب را به آب میانداخت.
حالا دیگر فریاد زود … زود هم در فضا طنین داشت. وقتی سوار قایق شدم هوا به نظرم سرخ میآمد. باد عجیبی بر نبرد و صحنهی نبرد میوزید. سکاندار گاز داد و سکان در آب کنده شد. غرش موتور قایق چنان بود که تنها صدای گلولههایی که نزدیک میشدند به گوش میرسید .
قایقها در آبراههها و مسیرهای نیزار میگریختند و در پی قایقها حجم سنگینی از آتش تنوره میکشید. چرخ میخورد و از دل آن چرخش مرگبار گلوله بیرون میریخت. صدا، صدای سخت فلز و تن، باروت و نسوج، ترسی که برآبها میگریخت و باد سرخی که برهور میوزید …
قایق تکانی خورد، کج شد، راست شد. دستم را برلبهی قایق گرفتم و ناگهان چشمم به دنبالهی کف آلود افتاد. شتاب قایقها، گذر پی در پی قایقها، نیها را تکان داده بود و میدیدم که بچههای معراج پیچیده در شولایی از برگهای نی، از عمق هور بالا میآمدند. پیکرها زخم خورده و لباسهای غواصی، سیاه و سرخ بود و من یک بار دیگر بچههای معراج را میدیدم. بار اول هفت روز پیش، آنها به شور و لبخند از ما دور میشدند و حالا ما، ترسیده و تسلیم و تلخ، سوار بر سکانی از نیروهای جنگیدهی خسته، از آن ها دور میشدیم.
نکته: این داستان پیش از این در سایت ماهتاب منتشر شده است.
التیام
اکتبر 16, 2010 @ 14:55:26
سلام
صحنه های تلخ جنگ تمومی نداره…
موفق باشی
ققنوس خيس
اکتبر 16, 2010 @ 15:27:56
سلام
به اميد پيروزي نهايي
نه در جنگ
كه بر جنگ
محمدرضا
اکتبر 16, 2010 @ 17:29:09
کماکان مبهوت صحنه های تصویر شده هستم…
فرهادخان
اکتبر 17, 2010 @ 03:25:01
با سلام
افسوس از آنهمه رشادت و دلاوري و حالا فضاي تاريكي كه بر جامعه مستولي شده است !!!
و حالا همان عراقي ها از ايراني ها براي حكومت ما عزيزتر شده اند!!!
مهرآئین
اکتبر 17, 2010 @ 05:32:55
حیف که کشور رو از دست دشمن خارجی نجات دادند ولی دشمن خانگی، هرروز دریده تر میشه
الياس
اکتبر 17, 2010 @ 12:00:08
ياد خاطرات پدرم افتادم جزيره مجنون جزيره اي كه از خيلي ها مجنون كرد بي ليلا
رضا شبگرد
اکتبر 17, 2010 @ 13:51:22
داستان پر دلهره و جذابی بود صدای گلوله ها می اومد
دمادم
اکتبر 17, 2010 @ 14:27:23
می خوانم و پیش می روم . داستان ذره ذره با حال و هوایش مرا به دنبال خود می کشد. هور، نخل، خون و…بعد می بینم نویسنده دارد جزییات عملیات را طراحی می کند، درست مثل یک مهندس نظامی و انگار که من خواننده یک لحظه همان مهندس جنگ می شوم. مهندسی که فوج گروهش را به جایی می فرستد که خودش می داند. داستان تمام می شود. مهندس نظامی خسته می شود و من خواننده می گویم چه طراحی دقیقی از جنگ، چه طراحی پرزحمتی برای هیچ، برای رسیدن به تلخی مرگ . باز فوج گروهی در ذهنم رژه می رود که به مرگ پیوست. داستان روشن می شود.پرده ها کنار می رود، نه این داستان طراحی دقیقی از یک جنگ نبود، داستان ِ پوچی این همه دقت بود.داستان خشونت عریان جنگ.
دست مریزاد
دوما
اکتبر 17, 2010 @ 14:37:28
به شدت از جنگ متنفرم! به شدت.
ترس عجیبی از جنگ و فضای حاکم بر آن دارم و با این حال داستانهایش را می خوانم، البته با دلهره!
زیبا بود مثل همیشه….
ميله بدون پرچم
اکتبر 18, 2010 @ 09:19:53
سلام
بله … روزگاري بود … و خيلي ها هم هيچوقت ديده نشدند و آقايان در سايه جنگ زنده ماندند و مدعي….
آی سودا
اکتبر 18, 2010 @ 16:52:34
یعنی بچه های معراج تنها موندن؟ کسی نجاتشون نداد؟
نیکادل
اکتبر 18, 2010 @ 19:45:35
سلام
صداها، رنگ ها، دلهره ها و حتی بوی آب و نی زار رو هم تجسم کردم… هنوز هم دیدن فیلمهای جنگ برام ساده نیست
و همینطور داستانی تا این حد مصور …
دلم نمی خواد به خاطر هیچ کس بمیرم … اما افسوس که مثل پروانه ای در مشت، چه آسون میشه ما رو کشت .
احسنت بر قلم پرتوان شما.
درخت ابدی
اکتبر 19, 2010 @ 07:59:54
سلام.
داستان مث یه فیلم کوتاه از جلوی چشم گذشت. جزو معدود مواردی بود که دشمن ضعیف تصویر نشده بود. اون همه التهاب به کجا رسید؟
«و حالا ما، ترسیده و تسلیم و تلخ، سوار بر سکانی از نیروهای جنگیدهی خسته، از آن ها دور میشدیم.»
شیطان
اکتبر 20, 2010 @ 21:02:05
روزهای سختی رو گذروندید و گذروندند … هر کسی که اونجا گیر بود تلاش میکرد برای پیروزی و یا نجات جان خود و دوستان …
چه فرزندها که رفتند و برنگشتند … و اونهایی که بین مین ها راه باز میکردند با جان خودشون ..
و اونهایی که اسیر شدند تا طعمه ای باشند …
همه و همه در خدمت یک جنگ فرسایشی که دوکشور رو نابود میکرد و قدرتشون رو به تحلیل میبرد. جنگی که نباید برنده ای میداشت و نداشت … و زهری که باید نوشیده میشد … و چه دیر ….
سلام
ميله بدون پرچم
اکتبر 21, 2010 @ 10:05:49
سلام برادر
شما هم دعوتيد به اين بازي وبلاگي!
از زيرش در نرويد!
ما ارادت داريم بيشتر
برزین
اکتبر 21, 2010 @ 15:34:44
شیپور جنگ اگر چه صف مردان را از نامردان جدا کرد اما این نامردان بودند که بر سفره جنگ نشستند و تا انجا که توانستند خوردند . هنوز در حیرتم آن همه رشادت و دلیری فرزندان این سرزمین کجا رفت ؟
ardaybehesht
اکتبر 21, 2010 @ 15:54:58
گرد ِ خستگی نیروهای داستان در جوهره ی قلم تان نشسته است یا چشکان ِ من به گرد ِ خستگی همه ی دست نوشته هایی را که امروز می خوانم خسته نشان می دهد!؟
کوچه ای بی انتها
اکتبر 23, 2010 @ 20:03:01
درست مثل یه مستند جوندار و زنده منو دنبال خودش کشوند. توی هور، توی قایق لای انفجار و آتش و خون. و همچنان غربت بچه های معراج داره آتیشم میزنه. میتونی نصور کنی اونجا داشتن چه حالی میکردن توی عالم خودشون. نمیشه توصیفش کرد. بهتره سکوت کنم.
فرزانه
اکتبر 26, 2010 @ 11:28:19
سلام
دوستان به شايستگي از قلم توانمندتان تعريف كرده اند در تصوير كردن صحنه ها …من هم مكرر نمي كنم
كمتر پيش مي آيد كه با كلمات اين گونه بتوان تصوير سازي كرد و اين همه تصوير براي خستگي پاياني است
خستگي نه از آن معبر گشايي و نه از … خستگي از طريق جنگ خستگي از جنگيدن
جنگ كه بود خشونت برهنه جلوي چششمان بود حالا كه جنگ نيست همان خشونت بصورت پنهان با ماست
در زندگي انسان هاي اين سرزمين گريزي از خشونت نيست گويا