آن جهان میخ کوب شده، آن نگاه خشمگین، شیخ مغفوری که روی زمین بهخود میپیچید، پیشتابی که در مشت فشرده میشد و دود سفید رنگی که از جلوی چهرهی حمدان میگذشت، همه و همه در کمتر از ثانیهای، دیگر خاطرهای دور بود. برای مردمی که بر سر شیخ مغفور گرد میآمدند، حمدان دیگر نبود، تنها پرهیبی دور، بسیار دور از علی گدا میدیدند که بال عبای کهنهاش، در دنبالهی او تاب میخورد. حمدان مثل تیر رها شده از کمان از پیچاپیچ کوچههای تنگ میگریخت. او به شتاب از کوچههای پشت مسجد جامع خود را به خیابان خسروی رساند، از محلهی صبیها گذشت و وقتی به حاشیهی کارون رسید، بی هیچ درنگی خود را به آب سرد دی ماه زد. کارون، گل آلود بود و جابهجا لکههای پهنی از نفت سیاه و روغن را به خود میبرد. حمدان حتا به آن لکههای بد بو هم نیاندیشید. از سرمای بویناک کارون به تنگ آمده، خود را روی شنهای جزیرهی وسط رود رها کرد.
حمدان شبهای سرد اهوازی را آنقدر در آن جزیرهی نامسکون تاب آورد تا کبوتر جعفر کنارش نشست. جعفر قدمی، تنها دوستی بود که برایش مانده بود. بعد از مرگ مغفور آنها بیشتر و بیشتر با هم صمیمی شدند.
حمدان از جزیره بیرون آمد و توی یکی از خانههای لشکر آباد پنهان شد. جعفر برایش خبر میآورد. خبرهایی که به حمدان میرسید او را افسرده و افسردهتر میکرد. پنداشت ِ او، این که با حاکم جور جنگیده، این که توانسته یکی از عملههای حاکم جور را از میان بردارد، یکسره برباد رفت. شیخ حمود، پسرعموی دیگر شیخ خزعل، با سلام و صلوات از ملاثانی آورده شد و بر مصطبهی حاکم شرعی و امامت جمعهی اهواز نشست. شیخ خشمگینی که در اولین روزهای آمدنش، فرمان یافتن و کشتن حمدان را به آدمهایش داده بود.
در حیاط خانهی لشکرآباد، حمدان بارها و بارها طول و عرض حیاط را رفته و برگشته بود تا این که روزی از روزها به جعفر گفت برود و از حاج رحمت اله حلیمی امانت ِ سپرده شده را بگیرد. حمدان به سرعت رفت و سریعتر بازگشت. او صندوق چوبی کوچک را گذاشت جلوی پای حمدان. حمدان آرام و با طمانینه صندوق را باز کرد. توی صندوق مشتی لوازم ِ چهره آرایی بود و زیر همهی آنها یک اسلحهی موزر. اسلحه وقتی در مشت حمدان فشرده شد، جعفر برقی گذرا را در چشمهای حمدان دید. حمدان سکوت کرده بود اما جعفر میدید که رگ گردن حمدان آرام آرام برمیآید، از شیب ِ پشت گوش بالا میرود و مثل طناب باریکی از روی شقیقهی چپ میگذرد. حمدان خشاب موزر را وارسی کرد. گلولهها را یکییکی و با دقت بیرون کشید و دوباره توی خشاب گذاشت.
چندی بعد، مرد بلند بالایی، با چهرهای کبود و دستاری به سر، شبیه جوکیهای هندی از عمق خیابان بیست و چهار متری پیش میآمد. مرد هندی کیف سیاه رنگی به دست چپ داشت و عصایی به دست راست. گاهی میایستاد و با حوصله و تانی شیشههای گرد عینکش را پاک میکرد. روبهروی باغ ملی دمی ایستاد و به بچههایی که بازی میکردند نگاه کرد. بازی بچهها او را سر شوق آورد. لبخند به لب از باغ ملی گذشت و پیچید توی بازار. هنوز به اذان ظهر جمعه مانده بود. مرد هندی رفت توی قهوه خانهی مراد و به اشارهای کوتاه فنجانی چای خواست. مراد فنجان را جلو مرد گذاشت و پرسید: غریبه، این جا چه میکنی؟ مرد هندی دستی در هوا تکان داد و چیزی نگفت. مراد دستمال چرک تابی روی میز کشید و گفت: پرچانه هم نیستی که، این جا چه میکنی؟ مرد هندی دستی در هوا تکان داد که از نظر مراد معنی روشنی داشت. مراد سکوت کرد و از مرد هندی دور شد اما هر چه در ذهن کاوید یادش نیامد چه چیزی در این مرد برایش آشناست.
صدای قران از مسجد جامع بلند شد. مرد هندی سکهای توی کاسهی مراد انداخت و از قهوهخانه بیرون آمد. تا مسجد راهی نبود و مرد گام بهگام به مسجد نزدیک میشد اما خلوتی بیوقت بازار برایش عجیب بود. نرسیده به مسجد، مردی باقلا پخته و لبو میفروخت که آشنا نبود. نبش خیابان حافظ جوانی نشسته بود و پیش پایش بقچهای به چشم میخورد. آن سوتر، بعد از طاقیهای حاشیهی مسجد دو مرد با هم حرف میزدند اما از نمازگزارانی که جمعهها حاشیههای بازار را شلوغ میکردند خبری نبود.
مرد هندی مردد و شکاک به گاری نزدیک شد و پیالهای باقلای پخته طلب کرد. باقلا فروش با لبخند عجیبی پیاله را به دستش داد. قبل از این که چیزی از ذهن بگذرد جمعیتی از خیابان باغ شیخ به بازار پیچید. از همان فاصله هم شیخ حمود دیده میشد که در میان مریدانش گام میزد. لب پایینی مرد هندی کج شد و باقلای پخته به کامش چسبید. شیخ حمود، نزدیک میشد و مرد هندی در هجوم هزارها خاطرهی ناگهانی عرق میکرد. یک سال زندگی پنهانی، در کسری از ثانیه از ذهنش گذشت. یارانی را به یاد آورد که ابتدای همین بازار به دار آویخته شدند. لحظهای که او در هیات علی گدا خود را میزد و میخندید. مردمی که در سکوت به اندامهای آویخته از دار نگاه میکردند و در گوش هم میگفتند: از دیدن مردهها دیوانه شده. علی گدا آن روز چندان زیر اندامهای بیتکان گریسته و خندیده بود که کسانی زیر بغلهای او را گرفته و دور کرده بودند. در تمام این مدت آخرین نگاه مرتضا را از یاد نبرده بود. مامور دولتی زیر پای مرتضا را خالی کرده و مرتضا در دم ِ افتادن، وقتی نگاهش به نگاه علی گدا گره خورده بود، تنها توانسته بود بگوید: هاه.
مرد هندی از گاری دور شد. شیخ حمود از سوی دیگر به مسجد نزدیک میشد. جوان از کنار بقچهاش برخاست. مرد باقلا فروش گاری را تکان داد. دمی، لحظهای، جعفر از پیچ بازار دیده شد که پارچهی سرخی را تکان میداد. مرد هندی لبخند زد و از توی کیف دستی موزر را بیرون … آورد.
صدای همزمان چند شلیک سکوت سنگین بازار را پاره کرد. مرد هندی خم شد، توانش را دوباره جمع کرد و قد برافراشت. سوزش دوبارهای توی کتف راستش حس کرد اما توانست ماشه را بچکاند. یکی از همراهان شیخ به زمین افتاد اما بارانی از گلوله بر مرد هندی بارید. مرد هندی روی زمین افتاد. سکوت که طولانی شد، شیخ حمود به مرد هندی نزدیک شد. مرد هندی چشم گشود و شیخ را از پشت پردهی خون دید. شیخ گفت: چه خیالی حمدان؟ حمدان تکانی به خود داد اما رگباری از گلوله از فرق تا پایش نشست.
بازار کمکم شلوغ میشد و حمدان، چیزی بین علی گدا و مرد ناشناس هندی، برای همیشه بر تیرک آویخته میشد. جعفر قدمی تا شب، تا شب تاریک و سرد شط بویناک نعره زد و گریست.
دمادم
ژانویه 27, 2011 @ 07:43:25
حمدان مثل تیر رها شده از کمان از پیچاپیچ کوچههای تنگ میگریخت.
گریزپایی حمدان را چنان مهار کرده و درمشت گرفته ای که تا هنوزها باید باشد. حمدان هنوز هم حرف های دیگری باید داشته باشد با این نورافکنی که گرفته ای رویش و از زوایای مختلف به آن نورمی تابانی.
حمدان یکی از آن گریزپاهایی ست که صندوقچه ی اسرار است. اسرار سیاه. اسرار سفید. اسرار تنهایی. اسرار جمعیت. اسرار…
محمدرضا
ژانویه 27, 2011 @ 12:04:38
سلام
عالی بود. ابتدای داستان بهترین فضا را تصویر کرد تا پایان داستان باور پذیر باشد
Asiyeh
ژانویه 27, 2011 @ 14:23:12
اخی ..چه قشنگ ..
درخت ابدی
ژانویه 27, 2011 @ 20:49:56
خیلی عالی بود. دست مریزاد.
مهرگان
ژانویه 28, 2011 @ 09:16:50
ای کاش دست کم یکی از تیرهای حمدان به شیخ خورده بود تا قدری دلمان خنک شود:(
محله لشکرآباد مرا یاد چاقو کش هایی میاندازد که با پسرهای خوابگاه دانشجویی چسبیده به مجتمع خوابگاهی ما هر چند وقت یکباردرگیر میشدند. البته بستنی مجید لشکر آباد هم بود که واقعا حرف نداشت اما تا برویم بستنی ای بخریم به خوابگاه برگردیم صدبار نصف عمر میشدیم. جای خطرناکی بود….
mimilnan
ژانویه 28, 2011 @ 13:55:08
خانم مهرگان، دنیا و لشکرآباد. از پیچ ِ ریل گرفته تا شِلنِگ آبادش. شلنگ آبادش را احتمالا ندیده اید. شلنگ آباد جای غریبی بود. بعد از آخرین خانه ها، به فاصله ی صد متری، ردیف جدیدی از خانه ها را ساخته بودند که چون شهرداری آن زمان مخالف ساخت بود به آنها آب و برق نمی داد. برق که از سر ِ تیرها گرفته می شد و مشکلی نبود اما آب … آخرین خانه های لشکرآباد، نزدیک ریل، به خانه های نوساز آب می فروختند. از هر خانه شیلنگ ِ آبی بیرون آمده بود و به خانه ای می رفت. احتمالا در ساعت های معینی آب به خانه های نوساز داده می شد. حالا تصور کنید حدفاصل خانه ها را، صدها شیلنگ آب با رنگ ها و قطرهای مختلف روی زمین، مثل مارهای شمال ِ کانادا…همان مارها که توی هم می لولند. غریب منظری بود. همه ی آن شیلنگ ها در سال سوم جنگ برداشته شدند و شهرداری زیر نفوذ سپاه پاسداران به خانه ها آب داد. جالب این که خانه سازی بعد از آن هم ادامه پیدا کرد اما محله هم چنان شِلنِگ آباد ماند که ماند. من هم داستان های ترسناکی از لشکرآباد در ذهن دارم.
پیراهن کاغذی
ژانویه 28, 2011 @ 21:22:35
سلام
جالب بود . تصور دیگری از داستان شیخ خزعل داشتم . نمی دانم چرا شیوخ هر وقت حاکمیت پیدا می کنند چنین قسی و سنگدل می شوند .
چیزهای زیادی از شلنگ آباد اهواز می دانم در اولین نگاه ، سیم های برق غیر مجاز خانه ها تعجب هر رهگذر تازه واردی را بر می انگیزد .
مهرآیین
ژانویه 29, 2011 @ 06:58:20
روزگار غریبی است…
شیطان
ژانویه 29, 2011 @ 13:59:26
شب های سرد اهوازی … تصور سرما تو یک چنین شهری چه چیزی میتونه باشه جز سردی و بی تفاوتی محیط … که فراموش میکنه … که چهره حمدان رو به خاطر نمیاره … و حمدان که آگاهانه به سوی مرگ میره … و نمیخواد که فراموش بشه …
جمله جمله که میخواندم تصویر خیابان ها و لحظه هارو میدیدم … گویی زنده است … دستت درد نکند.
سلام
ميله بدون پرچم
ژانویه 30, 2011 @ 21:32:47
سلام
فضاي داستان خيلي آشنا بود
انگار يك بار قبلاً توي اين فضا قرار گرفته بودم…مربوط به كدام داستانت بود؟
عالي بود
ميله بدون پرچم
ژانویه 30, 2011 @ 22:05:22
سلام
من با يوزر hosseinkarlos اومدم
ولي آقا من كيسه شني بيش نيستم ها
الیصابات
ژانویه 31, 2011 @ 08:38:41
سلام
زیبا زیبا زیبا بود!!!!
میدونی نوشته هات بهم جقدر جرئت نوشتن میده و چقدر این خوبه!!!!
مرسی یه دنیییییییییییییییییییییییییییییا
فرزانه
فوریه 03, 2011 @ 06:46:10
سلام
داستانهای کوتاهی که می نویسید از آنهایی است که غرق می کنند خواننده را
خواننده در آن فرومی رود ولی ممکن است چیزی دستگیرش نشود چون آشنایی کمی با فضای تصویر شده دارد خانم مهرگان فکر می کنم بیشتر از همه توانست ارتباط بگیرد چون فضا را از پیش میشناسد
علی
فوریه 03, 2011 @ 12:18:16
شیخ خزعل فرد فاسدی بود، چند وقت پیش برای چندمین بار خرابه های قصرش را در کارون دیدم.
من ساکن 24متری هستم.
دوستم عکس های خیلی قدیمی از اهواز دارد، اگه خواستید برایتان میفرستم.
موفق باشید
داستان تکراری
فوریه 03, 2011 @ 22:32:16
چه سرزمین قشنگی داریم. نه؟
البته تاریخ پر از این افت و خیرها باید باشد. ولی به قیمت خون یک عده هم وطن/
مجید
فوریه 04, 2011 @ 20:33:19
درود .
دریغا که تاریخ این سرزمین را حمدانها رقم نزده اند … جعفر ها رقم زده اند !
بدرود .
شهپر
فوریه 19, 2011 @ 08:32:09
….. و می زنند ….
ميله بدون پرچم
فوریه 05, 2011 @ 14:37:42
سلام
من چند روز نبودم بازنده شدم!
استاد سر فرصت يه دست ديگه بزنيم
(ميله بدون پرچم پررو)
سومین فصل مبهم
فوریه 07, 2011 @ 20:50:33
درود .
نه … انگار این درد نوشتن را درمانی نیست ! نیستی ؟
بدرود .
آزاد
فوریه 15, 2011 @ 15:27:21
سلام
فکری برای این فیل تر باید کرد .
بهتر است در بلاگ اسکای بنویسید فعلا
پاپلی
فوریه 23, 2011 @ 09:39:44
مثل همیشه فوق العاده بود ….
كوچه اي بي انتها
مهٔ 30, 2011 @ 09:39:18
درود. عالي بود مثل هميشه. من عاشق اين نوشته هاي شما درباره خوزستان هستم. بطور درستي ادبيات بومي سازي شده است. چرا اينها رو به شكل داستان كوتاه يا چيز ديگه چاپ نميكنيد كه ما يكجا بخونيمشون؟ البته فضاي داستان منو كه زياد با اهواز آشنا نيستم ياد بازار خيابون نادري انداخت.
ثالثیان
سپتامبر 03, 2011 @ 15:12:59
سلام.احسنت به شمابااین وبلاگ معرکه درمعرکتون.به خدااگربهتون سرنمی زدم واقعا نمی شد.دیدمتون دراین باره توضیح می دهم.استادمن که واقعا کم آوردم وبایدبیام شاگردی.اماخبری شنیدم که زیادبرای من خوشایندنبود.امیدوارم هرجاکه هستیدموفق باشید.قبل ازرفتن حتمامی بینمتون.