پدربزرگ مادریام حلیمپز بود. او ظهرها و شبها کباب هم میپخت با این حال او را به نام حاج رحمت اله حلیمی میشناختند. مغازهاش توی خیابان عسجدی، بین حافظ و نظامی بود. روزی یکی از همسایهها به پدربزرگ میگوید چند روز دیگر مجلس دعای ندبه دارند و او میخواهد به مهمانها حلیم بدهد. پدربزرگ به رسم همسایگی بیعانه یا پیش پرداخت از او نمیگیرد. روز قبل هم به مشتریهای محلیاش میگوید که فردا حلیم نخواهد فروخت. روز موعود میرسد و حلیم آماده میشود اما سفارش دهنده نمیآید. حلیم روی دست پدربزرگ میماند. وقتی پدربزرگ سراغ مرد همسایه میرود کاشف به عمل میآید که مجلس دعای ندبه به هم خورده و ماجرا از بیخ کنسل شده است. پدربزرگ میماند با یک دیگ پر از حلیم. یادم نمیآید پدربزرگ آن دیگ پر از حلیم را چه کرد اما یادم هست که حلیم مانده را میریخت توی کارون. باید آن روز ماهیها و بیشلمبوهای کارون چه ضیافتی داشته باشند از آن همه حلیم دست نخورده.
*
سالی که جنگ شروع شد،1359 برای اینکه از درس عقب نمانم به مسجد سلیمان رفتم . آن جا مدارس باز بود و بچهها به مدرسه میرفتند. بعدازظهرها میرفتم مغازهی همسر خالهام، با پرویز پسرخالهام، آتشها برپا میکردیم. عالمی بود آن بعدازظهرهای آتش بازی توی پاساژ. روزی یکی از خیاطهای پاساژ تعریف میکرد که مدتی پیش یکی از دوستانش آمده و پارچهای انتخاب کرده و سفارش دوخت یک دست کت و شلوار برای عروسی دخترش به او داده است. سفارش دهنده از دوستان نزدیک خیاط بوده و خیاط به رسم دوستی بیعانهای نمیگیرد. سفارش دهنده چند روز بعد برای پروو هم میآید اما وقتی کت و شلوار آماده میشود پیدایش نمیشود که نمیشود. پیغام پسغامهای خیاط معلوم میکند که عروسی به هم خورده و ماجرا از بیخ کنسل شده است. خیاطی که این ماجرا را با شوخی و خنده تعریف میکرد کت و شلوار را آویران کرده بود توی خیاطیاش و زیر آن روی تکه کاغذی نوشته بود: دوستیهای امروز عجب عمیق هستند.
*
سال 1373 نمایشگاهی با نام راه آسمان توی دانشکدهی ادبیات برپا شده بود. آن جا مجموعهای از همین خط و نقاشیها به معرض گذاشته بودم. دوستان میآمدند و تابلوها را نگاه میکردند. بعضیها از تابلویی خوششان میآمد و قرار مدار گذاشته میشد برای بعد از نمایشگاه که تابلو تحویل داده شود و قیمت تابلو پرداخت شود، بیعانهای در کار نبود.
عنوان نمایشگاه برگرفته از شعری بود که روی یکی از تابلوها کار شده بود: تو بودی که را آسمان را بستی؟/من هراس خورده از دلتنگی به راه بستهی آسمان خیره شدم/ مرا توان گشایش نبود/من زهر خوردهی کسالت ساقی بودم.
روز دوم بود که یکی از دانشجوها از این تابلو خوشش آمد و قرار مدار گذاشته شد برای بعد از نمایشگاه که تابلو تحویل و وجه آن گرفته شود. دو روز بعد یکی از آشناها با نام خانم «حافظی» که از دوستان نزدیک «خانم تیزقدم» بود آمد و گفت که این تابلو را میخواهد. به او گفتم این تابلو را برای دوستی دیگر درنظر گرفتهام. خانم حافظی اصرارکرد که اگر ممکن است تابلو را به من بدهید. بعداز ظهر همان روز سفارش دهندهی اول آمد و وقتی ماجرا را با شرمندگی تعریف کردم، پیشنهاد کردم تابلوی دیگری انتخاب کند. او با بزرگواری تابلوی دیگری انتخاب کرد و من به خاطر این که خود را مقصر میدانستم در برابر این تابلو بعد از نمایشگاه وجهی نگرفتم.
نمایشگاه تمام شد اما خانم حافظی سر قرار نیامد. تماس گرفتم که چرا برای تحویل گرفتن تابلو نیامدی؟ شروع کرد به داستان گفتن: که من این تابلو را برای مدیر شرکت فلان میخواستم و قرار بود بعد از اینکه چنین شود ،چنان شود و بهخاطر اینکه فلانکار به بهمان آدم… میخواستم تابلو را هدیه بدهم اما چند رو زپیش رییس،فلان کرد و فلان شد و بعد هم که فلان شد بهمان شد و … داستان را قطع کردم و گفتم خداحافظ. آن تابلو بعدها به یکی از دوستان تقدیم شد.
*
سه سال بعد یکی از دوستان آمد که میخواهیم شرکتی تاسیس کنیم کهکارش در زمینهی راه و آب و سازه باشد و برای آن نشانه میخواهم. آن دوست که از قضا بسیار «ارجمند» بود، سفارش را داد و من برای هفتهی بعد با او قرار گذاشتم. طرح آماده شد و او طرح را از من گرفت اما پولی در بین نبود. یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، …نه، خبری نشد که نشد. وقتی با لکنت و خجالت به آرم طراحی شده اشاره کردم، آن دوست بسیار بسیار «ارجمند» گفت: شرکت هنوز تاسیس نشده و درخواست ما هنوز پادرهواست. پادرهوایی شرکت از سال 76 تا همین حالا ادامه دارد. اگرچه آن نشانه توی کارنامهی من هست اما ارتباط بسیار بسیار سختی با بیعانه دارد.
*
چندی پیش دوست ندیدهای که از تابلوهای من خوشش آمده بود، سفارش یک تابلوی غول آسا داد. تابلویی در ابعاد 60در 90 سانتیمتر. کسانی که با آب رنگ آشنا هستند میدانند که این ابعاد چقدر ترسناک است. سفار شدهنده سفارش را از طریق ایمیل داده بود و پیداست که سفارش دهنده بسیار دور است، خیلی دور.
بعد از یکی دو ایمیل او از من خواست قیمت کار را بگویم. وقتی که برای اولین بار صحبت تابلو مطرح شد، آن دوست با اطمینان گفت کارت را شروع کن. او آدرسی را هم برایم فرستاد که تابلو به آن جا فرستاده شود. یکی دوباری که اشارهای به قیمت کردم سفارش دهنده اطمینان میدادکه قیمت مهم نیست و کارت را انجام بده. توی یکی از ایمیلها به این دوست بسیار گرامی گفتم که در سال 1376 تابلوهایم کارشناسی قیمت شدهاند و من با همان قیمت گذاری کار میکنم. گفت قبول است. من کار را پیش ازین شروع کرده بودم. لایهی اول، خاکستری روشن بود. این تابلوها به روش اجرایی تاشیسم معروف هستند یعنی کار روی زمینهی خیس. آبرنگ یکی از فرمهای کلاسیک تاشیسم است. یکی دو مرحله از کار که جلو رفتم، توی یکی از ایمیلها که میخواستم خبر دیگری را به دوست گرامی دور از وطن برسانم، قیمت را هم عنوان کردم و همان جا یادآوری کردم که این قیمت صدتومان زیر قیمت تعیین شدهی ارشاد در سال76 است.
فردای آن روز ایمیلی به دستم رسید که که من میخواستم این تابلو را به دوستی … فلان شده بود، برسانم که وقتی …تولد برای … تبریکات را با… اس ام اس …شده بود… داستان خیلی طولانی بود اما داستان، خیلی شبیه داستانی بود که سالها پیش خانم حافظی برایم تعریف کرده بود و برآیند این داستان طولانی همان یک کلمه بود: پشیمانی.
من دست نگه نداشتم. دارم روی تابلو کار میکنم، البته برای خودم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی این تابلو را که بر روی یکی از ابیات حافظ فرم میگیرد به دیگری واگذار کنم. وقتی مینشینم و رنگ روی رنگ میگذارم جملههای عجیبی توی سرم چرخ میخورد:
واحد اندازه گیری حلیم کمچه است. خریدار میگوید دو کمچه حلیم. حلیم پز میگوید کمچهای دو تومان. قابلمهای را که به حلیم پز دادهام بیخیال میشوم. من خیال میکنم، هنوز هم حلیم، کمچهای دو ریال باید باشد.
Asiyeh
ژانویه 17, 2011 @ 17:36:03
اخ واویلا
چقدر بد هستند ملت ..بد و بدقول …
پير فرزانه
ژانویه 17, 2011 @ 17:55:16
من فکر می کنم هیچ کس جز خودمان مقصر نیست که این طور ایثارگرانه قصد می کنیم به همه خدمت کنیم بی اجر و مزد . و معمولا هم به جای اینکه قدرمان بیشتر دانسته شود کارمان بی ارج تر به نظر می آید. اصلا خوبی دیگر به هیچکس نیامده این روزها. من گفتم اما تو باور نکن.خودم هم نمی توانم خوبی نکنم هر چند هزاران بار هم زخم خورده باشم .
داستان تکراری
ژانویه 18, 2011 @ 14:23:54
سلام. همین میشود که بعدها اگر کسی دست مزدش را بخواهد میگویند اهل هنر هم به بوی پول آغشته شده اند و دیگر ارزش و مقام هنر فلان شده و بهمان شده. مثل معلم ها. استادان دانشگاه. مولف ها . نوازنده ها و …. که حق خوری ها باعث از بین رفتن اعتمادها و بسته شدن در خیر و دوستی میشود.
به من هم سر بزنید. خوشحال میشوم.
داستان تکراری
ژانویه 19, 2011 @ 05:54:10
سلام. ممنون که سر زدید. بازهم منتظرتان هستم.
داستان تکراری
ژانویه 19, 2011 @ 05:55:08
راستی آن یک های بی جا را هم پاک کردم. ممنون. اگر نمیگفتید متوجه بی جا بودنشان نمیشدم.
ميله بدون پرچم
ژانویه 19, 2011 @ 06:26:14
سلام مرتضي جان
چه عجب! كلي نگران شديم نگو در كار ايميل و آبرنگ و حليم بودي كه فرصت سر زدن به وبلاگت را نداشتي…
جماعت با حالي هستيم ما … با انباني از تعارفات ولي بي معرفت!
يك بار مشابه اين بلا سرم آمد و گفتم آن را به عنوان نشاني از حماقت نگاه مي دارم كه اين نشان را هم دزد زد و ما بي نشان مانديم!!
Helen
ژانویه 19, 2011 @ 09:08:03
تجربه ی مشابه یادم نیست. اما یادم باشه اینا رو آویزه ی گوشم کنم.
بیعانه بیعانه بیعانه بیعانه…
الياس
ژانویه 19, 2011 @ 11:52:52
اين بد قولي ها هم داستاني دارد حالا باز شما رويتان شده به طرف مقابل بگوييد ما گاهي حتي به طرف مقابل هم نمي گوييم او هم كه تكليفش مشخص است
محمدرضا
ژانویه 19, 2011 @ 21:01:26
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
درخت ابدی
ژانویه 19, 2011 @ 23:23:17
سلام.
نمیدونم اینا رو باید میانپردههایی با مضمون مشترک دونست یا چند پردهی اصلی از زندگیمون که خیلیا فکر میکنن تفننه و رفتار مشابهی در قبالش دارن. برام جالبه که متخصص توالت همون موقع که کارش تموم میشه پولش رو میخواد، ولی وقتی پای فرهنگ و هنر میرسه انتظار دیگهای دارن. نمیشه زخمخوردهای رو توی این وادی پیدا نکرد.
طیق این جملهی حکیمانه: سرم رو بشکن، نرخم رو نشکن!
چرا نباید بفهمن که امثال ما از این راه دارن زندگی رو میگذرونن؟!
مجید
ژانویه 20, 2011 @ 18:09:02
درود .
یاد کتابهای دبستان بخیر . بعد کمی یاد کتابهای راهنمایی بخیر . کتابهای دبیرستان را هم می توان به یاد اورد .
اما … با خواندن نوشته ات این شعر آن روزهای آن کتابها به یادم آمد :
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست … و … و … تا برسد :
گفتا چه توان کرد که از ماست که بر ماست !
البته آن کتابها که گفتم ، می دانی که کتابهای ایام ماضی است و نسل بی ماضی !
بدرود .
mimilnan
ژانویه 20, 2011 @ 21:32:37
مجیدجان، اگر هیچ کس نداند تو خوب می دانی. چند وقت پیش دمادم می گفت خوب است همه ی این ماجراها را بنویسی تا برای دیگران تجربه باشد. بعد خودش اضافه کرد: نه، احتیاجی نیست، هر کس توی این وادی باشد از این تجربه ها دارد. من گفتم: از ماست که برماست.
شهپر
ژانویه 20, 2011 @ 19:57:00
تجربه آشنایی است.
یادم می آید از دوستی خواهش کرده بودم هزینه ارسال تعدادی از کتابهایش را برایم بنویسد تا به حسابش واریز کنم و آنها را برایم بفرستد. هنوز که هنوز است منتظرم …….
داستان تکراری
ژانویه 21, 2011 @ 00:11:25
سلام. آپم . ممنون میشوم تشریف بیاورید.
شیطان
ژانویه 21, 2011 @ 10:04:21
این همه تجربیات با ارزش از دوستان ارجمند و هنوز به وفاداری امید داری …. واقعا که خوش قلبی رفیق …
آلمانی ها یک مثل دارند که میگه … چیزی که قیمت نداشته باشه ارزشی هم ندارد ….
از این رو دوست و غریبه نداره … قوائد معامله و تبادل کالا و خسارت در صورت انصراف رو همیشه باید رعایت کرد تا دوستی ها به دشمنی تبدیل نشند ….
سلام
دمادم
ژانویه 21, 2011 @ 20:50:39
شیطان عزیز
موضوع اینه که وقتی برای اثر هنری ازپیش قیمت تعیین میکنی، ناگهان می بینی خریداری وجود نداره. حکایت این ترانه ی معروفه که می گه:
بغل بغل، تعارف
غزل غزل، خشونت
مهرآیین
ژانویه 22, 2011 @ 05:43:30
زمانی می گفتند:مرده و حرفش (مرد در حالت عام کلمه)، الان عموما نه حرفها حرف است و نه آدمها آدم
داستان تکراری
ژانویه 22, 2011 @ 14:49:51
سلام ممنون که سر زدید.
مهرآیین
ژانویه 23, 2011 @ 11:02:01
سلام استاد…این داستانک رو تحت یک ایمیل دریافت کردم.
مهرگان
ژانویه 24, 2011 @ 09:40:21
سلام
خود من هم ازين ضررو زيان ها ديده ام. البته بيشتر به اين ترتيب بوده كه پولي به كسي قرض داده ام و طرف به روي مبارك هم نياورده و ميشناسيد عادت بد ما خوزستاني ها را ديگر…
در هر حال بايد آويزه گوشمان كنيم كه «حساب حساب است و كاكا برادر»
واقعا خوش به حال ماهي هاي كارون و بيشلمبو ها اگر پدر بزرگ حليم را به دست آب سپرده باشد.
فرزانه
ژانویه 24, 2011 @ 19:10:41
سلام
آن قدر از پول بد گفته اند که باور کرده ایم برای زنده ماندن لازمش نداریم .
عقیده مزخرفی می گوید هنرمند هم نباید طرف پول برود وگر نه هنرش دیگر هنر نیست لابد
حساب سو استفاده که مسلماً جداست
من بعد از این همه سال با جرات می گویم برای زندگی پول لازم است . هنرمند هم برای زندگی اش پول لازم دارد .برای استفاده از هنر هنر مند باید بهایش را پرداخت
پیراهن کاغذی
ژانویه 25, 2011 @ 07:14:03
چنین پیامدهایی در این فرهنگ مزخرف ، وقایع پیش پا افتاده ای هستند . یکی از آشنایان ما دختر دم بختی داشت که از قضای روزگار خواستگاری برایش پیدا شد . برای انجام مقدمات ، قرار شد شبی خانواده خواستگار مهمان آنها باشند که اینها نیز تنی چند از بستگان نزدیک را خبر کرده و میوه و شیرینی و …. تهیه نمودند اما آن شب خبری از خواستگار و خانواده اش نشد ظاهرا بین پدر و مادر خواستگار هنوز توافق حاصل نشده بود ….
كوچه اي بي انتها
ژانویه 26, 2011 @ 09:49:50
تلختر اين است كه كسي دل كسي را ببرد بعد برود و ديگر پيدايش هم نشود بدون بيعانه، بدون نشان…
من عاشق نوشته هاي شما هستم.مخصوصا اونهايي كه يه جوري به جنوب، جنگ… مربوط ميشه. راستي هيچ كدوم از اين قصه ها چاپ نشده جايي؟
نیکادل
ژانویه 27, 2011 @ 09:07:37
سلام
من قبلا برای این پست نظر گذاشته بودم فک کنم اینترنت پرماجرا بازم به من رو دست زده ، به هرحال من هم خواهر هنرمندی دارم که سالهای کاریش پر از موارد اینچنینی هستش. اگه سفارش دهنده درک و فهم کافی از هنر داشته باشه هیچ وقت نمی تونه همچین کاری بکنه. البته قبح بدقولی توی سرزمین ما شکسته شده و تاثیرش رو میشه در سرنوشتی که از برخی آثارتون نقل کردید دید.
خوشحالم که برگشتید. دلمان برای قلم گرمتان تنگ شده بود:)
علی
ژانویه 31, 2011 @ 13:29:12
http://royal4u.wordpress.com
* * ★ ★ ♡ *
★ ☆
♡ ★ * ★ * ☆
★ * ★ * ☆ ★
♥ * ★ ★ ★ *
♡ ☆ ★
♥ ☆ * ★ * ♥ ★
آپــــــــــــــــــــــــم آپــــــــــــــــــــــــــــم آپـــــــــــــــــــــــــــــم
* * ★ ★ ♡ *
★ ☆
♡ ★ * ★ * ☆
★ * ★ * ☆ ★
♥ * ★ ★ ★ *
♡ ☆ ★
♥ ☆ * ★ * ♥ ★
زود بیا منتظرم
http://royal4u.wordpress.com