برای آقای فرهمند که نشسته یخ زد

کلافه از سرما پا تند کردم تا برسم به کافهی شهردار و رها شوم در آن گرمای مطبوع و دم گرفته. شهردار مثل همیشه نشسته بود پشت دخل و قند میشکست. سلامم را با تکان سر پاسخ داد.

خیره به فنجان چای، در سکوت قهوه خانه فرو رفته بودم که ناگهان در باز شد و مرد لاغر اندامی پا به  قهوهخانه گذاشت. شهردار سر بلند کرد: یواش ش … چته؟ مرد لاغر اندام با لکنت گفت: بلند نمیشه، جوابم نمیده. شهردار زیر لب گفت: لا اله الا الله. تکه قندی برداشت و در دست چرخاند و بی آن که سر بچرخاند با صدای بلند گفت: ممد … برو ببین چی شده. مرد لاغر اندام پابه پا کرد و با تردید به شهردار گفت: تموم کرده به خدا. شهردار یخ زده نگاهش کرد و مرد دوباره گفت: به خدا.

مرد لاغر اندام پایش را روی زمین میکشید و جلو جلو میرفت. پنج شش نفر از مشتریهای قهوهخانه به دنبال او  و من هم دنبال آنها میرفتم.

پشت قهوهخانه زمین پرت افتادهای بود که پر بود از آشغالهای خانگی و نخالههای ساختمانی. جابهجا دیوارها سیاه شده بود و معلوم بود که بارها و بارها پای آن دیوارها آتش روشن کردهاند. کنج زمین پرت، جایی که دیوارها به هم میرسیدند، در دل زاویهی تیز بین دیوارها، کسی در خود مچاله شده و سر روی زانو گذاشته بود. من دورتر ایستادم و مرد لاغر اندام جلو رفت. دستی به شانهی مرد مچاله گذاشت: اوهوی … داداش. مرد، سر از روی زانو برنداشت. کسی از جمع گفت: سرشو بلند کن. مرد لاغر اندام ناگهان تلخ شد: بفرما، خودت سرشو بلند کن. و قهر کرده عقب کشید. جلو رفتم و دستی به شانهی مرد گذاشتم. سرد بود و مثل سنگ سخت. لباسهای کهنه از چرک سیاه میزد و چرک یخ زده، نور را بر میگرداند. دستم را روی گردنش گذاشتم، سرد بود. سر بلند کردم و دیدم که جمع منتظر است. گفتم: یکی خبر بده بیان ببرنش. کسی پاسخ داد: دارن میان.

دوباره دستم را گذاشتم زیر گلوی مرد و سعی کردم سر را از روی زانو بلند کنم. گردن چغری میکرد و سر را در انتهای گردن خمیده نگه میداشت. موهای مرد، تاب خورده و چرکآلود، پوشال های یخ زده را میمانست. اطراف مرد اثری از آتش نبود. از ذهنم گذشت که سرمای دیشب را چطور گذرانده که قلبم از سرما فشرده شد: پیدا بود که چطور از آن شب سرد گذشته است.

آمبولانس که رسید مردان سفید پوش برانکار پارچهای را آوردند و کنار مرد مچاله روی زمین گذاشتند. ماموری که همراهشان بود، ایستاد به نگاه کردن و مردان سفید پوش با خشونت و شدت سر را از زانو جدا کردند. چهرهی مرد چنان تاب خورده بود که میشد سرمای شب گذشته را بر آن پلکهای نیمه باز دید. از شکافی که بین پلکها بود، سفیدی چرک آلودی دیده میشد. مامور از کسانی که ایستاده بودند سوال میکرد. کی؟ کجا؟ چطور؟ اما من بی هوا و منگ، قدمی عقب کشیدم. برانکار پیش پای مرد مچاله بود  و مردان سفیدپوش به سختی آن توده یخ   چرک آلود را روی آن گذاشتند. مرد همچنان مچاله بود و از هم باز نمیشد. مردان سفیدپوش کلنجار میرفتند. مامور هم به کمک آنها رفت اما تقلای مامور و مردان سفیدپوش فایدهای نداشت و پیکر یخ زده از هم باز نمیشد. مردان، خسته از تلاش، مرد یخ زده را همانطور مچاله روی برانکار گذاشتند و آمادهی رفتن شدند. مامور پتوی کثیفی را برداشت و روی جسد یخ زده انداخت. خاک سردی به هوا بلند شد تا دوباره باد سرد بوزد و از روی زبالهها و توفالهای یخ زده بگذرد.

مردان سفیدپوش برانکار را تا نزدیک آمبولانس بردند و وقتی یکی از مردان بالا رفت، برانکار کج شد و پیکر یخ زده روی زمین افتاد. پتوی کثیف کنار رفت و دستهای مرد یخ زده در چشم نشست. مرد یخ زده، تکه کاغذی هنوز در دست داشت. پیکر یخ زده را دوباره و این بار با خون سردی تمام روی برانکار گذاشتند.

باد از روی آشغال ها میگذشت، آمبولانس دور میشد، مردان به کافهی شهردار برمیگشتند و خورشیدی یخ زده، کم کم خود را بالا میکشید.