ابرام (ابراهیم) دستی به شانهی سهنظام و دستی به دستگیرهی دستگاه، راه به گرما و صدای فلز میداد. فلز سخت زیر فشار چرخندهی دستگاه ساییده میشد و نوار نوار اضافهی پیچ و تاب خوردهی فلز میریخت پیش پای ابرام، پشت ِ دستگاه تراش. در آن گرمای مرگبار ابرام عرق نمیکرد. پوست تنش داغ میشد، سرخ میشد، گرُ میگرفت اما عرق نمیکرد. دیگرانی که او را میشناختند به عرق نکردن او عادت کرده بودند و دیگر این عرق نکردن برایشان عجیب نبود. از نظر خود ابرام عرق نکردن ویژگی دردناکی بود. ویژگی دردناکی است که گرما در درون آدم چرخ بخورد و چرخ بخورد و مثل فلز بسته به دستگاه، در تاب خوردنش هی بخورد به دیوارههای تنش. گرما از درون به بند بندش فشار میآورد اما راهی به بیرون نداشت. ابرام گرما و خشم را به یک اندازه تحمل میکرد تا غروب که یک ضرب و شلنگ انداز برود. برود از تراشکاری بیرون تا برسد به حاشیهی خیابان سپند، بعد از راهنمایی و تا نبش پل هوایی و عرق فروشی ایرمانیان و پیک پیک مست کند. هی داغ شود و هی سرد شود تا مستی،  سرما و گرما و هرچه هست و نیست را بتاراند و از بین ببرد. هی چشم بدوزد به خیابان و با هر صدای بوقی تکان بخورد، پلکی بزند و ایرمانیان به او چشم غره برود، بلند شود و لنگ بزند، کج شود و راست شود تا برسد به خانه، تا بیفتد روی لحاف همیشه پهن و دمی، تنها دمی قبل از آن که خواب و خستگی و مستی او را با خود ببرد، آرام زیر لب بگوید: پری.

پری هر روز بعد از ظهر از توی یکی از خانههای بزرگ امانیه بیرون میآمد. با کفشهای پاشنه بلند و دامن کوتاه و موهای درخشان، ابروار و نرم از حاشیهی خیابان سپند میرفت تا پیچ استادیوم و از آنجا در سایهی درختان کنار و گرگر میرسید تا پل هوایی لشکر و تا آموزشگاه خیاطی نیک. ساعتی بعد وقتی از آموزشگاه بیرون میآمد ابرام را میدید که توی پیاده رو روبه رو منتظر است. پری دوش به دوش یکی دو دختر هم سن و سالش نرم نرم و خندان راه رفته را برمیگشت. دخترهای دیگر، نرسیده به امانیه از هم جدا میشدند و میرفتند به طرف گلستان و پری تنها میشد. در تنهایی سایهی ابرام را سنگینتر و تاریکتر حس میکرد. ضربان قلبش زیادتر میشد و میترسید و عرقریز تا خانه میآمد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند میرفت توی خانه.

آن پنج شنبه تقریبا همه میدانستند که ابرام میخواهد برود به خاستگاری پری. ایرمانیان دو سه پیک عرق مجانی به ابرام داد تا او را از صرافت رفتن به خاستگاری بیاندازد. در ضرب پیک دوم و سوم، ابرام منگ شده بود و دیگر ایرمانیان را حتا نمیدید. ابرام کت و شلوار امانتی به تن، دسته گلی به دست گرفته و تا به در خانه ی پری برسد، تمام توصیهها را فراموش کرده بود.

پدر پری وقتی ماجرای ابرام و خاطرخواهیاش را از زبان مادر پری شنید، خشمگین و تلخ  در را باز کرد و ابرام را آورد توی خانه. آنجا، توی اتاق پذیرایی بزرگ، در حالی که سعی میکرد آرام باشد، تلاش کرد به ابرام بفهماند که تفاوت زندگی پری، بزرگ شده در خانوادهای تحصیل کرده و ثروتمند با ابرام، جوانک تنها و درس نخوانده و بی پول آنقدر هست که بی هیچ حرف و حاشیهای جواب رد بدهد. جواب رد داده به ابرام گفته بود که این جا خانهی من است و تو بعد از این تنها به عنوان مهمان  ِ من خواهی توانست در آن قدم بگذاری. بعد با صدای بلند طوری که مادر پری بشنود گفته بود: چایی بعدی رو پررنگ تر بریز که خیلی داغ نباشه، آقا ابرام داره میره.

بعد از آن خاستگاری، ابرام نمیدانست از جواب نه ناراحت است یا از بیاحترامی. او در هر بار چرخش فکر و خیال، پری را میآورد و با این که میدانست تقصیری ندارد، مستتر از بار قبل، او را تهدید میکرد که انتقام دل شکستهاش را خواهد گرفت. در خانهی ساکت و خالی، در تاریکی چراغهای خاموش، ابرام دستها ستون سر میکرد و راه میداد به اشکها که بیدلیل و بیوقفه میریخت.

چند روزی را ابرام در گرمای روز و تاریکی شب  ِ خانه ماند. پری را برد و آورد، برد و آورد تا این که دستی به سینهاش زد، او را کنار زد، برخاست، لباس پوشید و از خانه بیرون زد. ابرام سرسخت و با لبهای میم، رفت تا کارخانهی سلامت. سلامت پسرعموی پدرش بود و وقتی چشمهای نفرینی ابرام را دید نتوانست مقاومت کند. شیشهی سیاه رنگ را آورد و به ابرام داد و تنها توانست بگوید: یادت باشه، جرم اسید پاشی خیلی سنگینه.

ابرام شیشهی اسید در مشت، ابتدای خیابان سپند آنقدر منتظر ایستاد تا پری، مثل ماه از شیب پل هوایی طلوع کرد. کمتر از ثانیهای نگاهش به ایرمانیان افتاد که جلو مغازهاش ایستاده بود و چشم به او داشت. ایرمانیان به او گفته بود: حالا هر چی، یادت باشه که دوست داشتن سخته، خیلی سخته.

پری از پل که گذشت ابرام را دید که کنار جدول خیابان ایستاده است. به غریزه حس کرد که اتفاقی در راه است و ترسید. نزدیکتر که آمد، دید که ابرام انگار زیر فشاری مجهول،خم شد، خم شد و پیشانی بر جدول کنار خیابان گذاشت.

پری دید که مردی از مغازهی عرق فروشی بیرون آمد و دوان دوان رفت به طرف ابرام و شانههای ابرام را گرفت.پری نزدیکتر شد و شنید که مرد شانههای ابرام را گرفته، بلند بلند میگوید: چه کردی؟ چه کردی؟

ابرام لحظهای سر برداشت و پری را نگاه کرد. چیزی انگار در دستش میجوشید، بخار میکرد و بالا میآمد. ابرام با دست چپ، دست راست خود را گرفته بود. پوست کف دست تاب خورده و سرخ بود و ابرام از درد به خود میپیچید و دهانش باز و بسته میشد. عرق از سر و صورت  ابرام میجوشید و شیشهی سیاه رنگی پیش پایش افتاده بود.