حمدان کلون در را انداخته، از دالان برمیگشت که صدای در بلند شد. جعفر بود که سراسیمه خود را به خانهی برادر رساندهبود. گفت که همین امشب مامورها به خانهات میریزند. او گفت که کمی پیشتر از پاسگاه خبردار شده که رییس پاسگاه فهمیده که تو چه میکنی. آن سالها رضاشاه با کشتن شیخ خزعل تسمه از گردهی مخالفان کشیده بود و اندک بازماندههای مخالف یا در زندان بودند و یا خاموشی را به اجبار پذیرفته بودند.
حمدان فانوس را بر لب حوض گذاشت و با حوصله مشغول وضوگرفتن شد . جعفر قدمی پیش آمد و گفت : نفهمیدی چه گفتم؟ الان مامورها از راه میرسند. وقت تنگ است. حمدان اما سربرداشت و دو چشم را رو به جعفر گرفت: اگر زبان به کام میگرفتی، اگر جلوی حرف زدنت را … حمدان لحظهای سکوت کرد و بعد با خشم ادامه داد: اگر مست نمیشدی … جعفر از آن دو چشم ترسید، از آن چشمها که در تاریکی، سفیدی خوفآوری داشت. به سختی گفت: من به کسی نگفتهام. من اصلا از خانه بیرون نرفته…که حمدان تیز شد: پس از کجا فهمیدهاند؟ از کجا خبر شدند؟ و رو به جعفر آمد. جعفر ترسید، عقب عقب رفت و پا به دالان گذاشت، به حمدان پشت کرد و رو به سیاهی شتاب گرفت. حمدان شنید که در بازشد و صدای جعفر از تاریکی آمد: یکی از خود شما، یکی از شما… و بیرون رفت.
خون، سردتر از همیشه در رگهای حمدان میچرخید و شب آبستن بود. در تاریکی شب، بوی گس و مرطوب شط میآمد و هزارها غوک در درزها و شکافهای شیب شط صدا برداشتهبودند.
حمدان به بچهها نگاه کرد که به مادر چسبیدهبودند. از نگاه زن شرم کرد و پا به پلهها گذاشت. پلهها، بلند و تاب خورده او را به بام برد. ماه از پشت پردهی شرجی، زرد و بادکرده بالا میآمد. قطرات عرق جوشیده از مرز مو وگردن، شیار به شیار فرو میآمد و حمدان از خشم لبریز بود. از پشت بام که میگریخت فریاد مامورها را شنید که بازار عبدالحمید را تکان میداد. فانوسها و سرها از درز درها بیرون آمد، کسانی نفیرکشان از دالان گذشتند و بچهها تنگتر مادر را در آغوش گرفتند. حمدان از بامها میگذشت، از روی رختخوابهای پهن شده و ا زکنار حفرههای حیاط و دیوارهی پر از ترس کبوترخانهها، و ولولهها و بغبغوهای تاریک.
صبح روز بعد آخرین جمعهی شوال، حمدان از تردید درآمده بود اما برای بیرون رفتن باید آماده میشد. غلام از خواب بیدار شده، آمادهی رفتن میشد. حمدان گفت: پالتو را درآر. غلام بدون حرفی پالتوی مندرس و کثیف را درآورد و گذاشت روی شاخهی کُنار. حمدان خیس از رطوبت ِشرجی، طول و عرض حیاط را رفت و بر گشت، رفت وبرگشت تا صدای اذان بلند شد. موذن رومزی اذان میگفت. حمدان شلوار کهنهای به پا و پالتوی کثیف را به تن کرد و با پارچهای موی سر را پوشاند. پشم سیاه بز، مثل موی کثیف، به درز دستار فروکرد و صورتش را با دودهی چرب مطبخ سیاه.
مردم بازار ماهی فروشها و بازار عامری او را با این هیبت، علی گدا میدانستند. علی گدا به گنبد علی مهزیار نگاه کرد. گنبد شکسته بود و نور خورشید روی گنبد تکه تکه میشد. از کنار شط قدمزنان تا محلهی صبیها آمد. آنجا دخمهای بود که از دیگران پنهان ماندهبود. علی گدا چند خشت کف اتاق را برداشت و صندوق چوبی کوچکی بیرون آورد. توی صندوق دینار عراقی و چند سکهی طلا داشت. پول و طلا را در دستمالی گره زد و از دخمه بیرون آمد.
از بازار عبدالحمید که میگذشت لحظهای دم حلیمپزی حاجرحمی ایستاد و دستمال را روی دیگگاه گذاشت و نگذاشت حاج رحمی حرفی بزند. حمدان گفت: جان تو و جان بچهها و پاتند کرد. مردی گاری چارچرخهای میراند و خارک لیلو میفروخت. زیر لب گفت: خارک ِچه وقت؟
نزدیک مسجد جامع شلوغ بود. وقتی رسید خطبهها تمام شده و شیخ مغفور نمار میخواند. علی گدا چوبدستی به دست شکلک درمیآورد و مردمی که میگذشتند، میخندیدند.
علی گدا دوسه باری خیابان پهلوی را رفت و برگشت تا نماز تمام شد و مردم دسته دسته از مسجد جامع بیرون آمدند. علی گدا یک مشت رطب توی دست گرفته بود و هستههایش را تف میکرد. نمازخوانها از کنارش که میگذشتند، لباسشان را جمع میکردند و علی گدا شکلک درمیآورد. در تمام آن مدت چیزی مثل میخ در دلش کوبیده میشد. پرسرصدا و تلخ در او فرو میرفت. مدتها کشمکش، مدتها صبر و تأنی، تنها یاران نزدیکش را رنجاندهبود و حالا تازه فهمیدهبود که شیخ مغفور، پسرعموی ناتنی شیخ خزعل، امامت جمعه را گرفته و چه یارانی را که فروختهبود.
علی گدا خود را به در مسجد جامع کشاند. شیخ مغفور آرام آرام از حیاط مسجد میگذشت. علی گدا کف دست را لیسید تا چسبناکی رطب را بگیرد. شیخ قدم به دالان گذاشت و علی گدا دید که دو نفر که شانه به شانهی او میآیند به او خیرهاند. شیخ مغفور با علی گدا چشم در چشم شد. لحظهای تردید، اما او را شناخت. لبهایش به لبخند باز شد و تا خواست چیزی بگوید دست حمدان در هیأت دست علی گدا از زیر پالتوی مندرس بیرون آمد که پیشتابی را در مشت میفشرد. صدا در شبستان مسجد پیچید و حمدان در نهایت خونسردی و کینه گلولهها را در سینهی شیخ مغفور کاشت. همراهیان شیخ وحشتزده خود را کنار کشیدند و جمعیت بهتزده به علی گدا نگاه میکرد که دستش دراز بود و از لولهی پیشتاب دود سفیدی بیرون میآمد. برای لحظهای جهان سکوت کرد، جمعیت سکوت کرد و آتش خشم از چشمهای علی گدا زبانه کشید.
دمادم
آگوست 26, 2010 @ 11:29:21
داستان علی گدا را باور می کنم نه از آن رو که پیش تر شنیده بودم از خودت که برایم تعریف کرده بودی بلکه از آن رو که چهره ی علی گدا چنان تلخ در جای خود نشسته است که خیال می کنم (می کنیم ) هر کس دیگری بود دقیقا همین کار را میکرد با مغفور (یکی از آن شیخ های غریب داستان های جنوب) که حمدان کرد.
امیدورام به زودی داستان خیانت های شیخ مغفور را هم بنویسی. و کاش راضی می شدی به پاورقی کوچکی در ذیل داستان که صبی ها همان صابئین هستن که درخوزستان اقلیتی کوچک هستند و پیروان حضرت داوودند و پیشتاب همان تفنگ است که علی گدا به دست گرفت و رومزی همان رامهرمزی ست در لهجه ی جنوبی.
محمدرضا
آگوست 26, 2010 @ 14:26:28
سلام
دوستی اهوازی داشتم که از صبی ها و ادیان زیادی که در آنجا وجود دارد می گفت. ماجراهایشان باید خیلی جالب باشد. خوزستان هم هندوستانی ست برای خودش!
آی سودا
آگوست 26, 2010 @ 18:23:45
آنچه باید اتفاق می افتاد شد
صادق صادقی
آگوست 26, 2010 @ 21:45:30
سلام
فضای کار، گیرا است. دستتان درد نکند. این یک کمی هم شبیه قضیهی (( زار محمد)) در بوشهر است.
البته شباهت مردم بهتنگ آمدهای که از دیدنِ ظلم و ستمِ موجود و یا بهخونخواهی کسی، یکتنه بهپا خواستهاند و در ناگزیری و ناگریزی دست به انتقام زدهاند( بخصوص در نظامهای فئودالی-عشیرهای) در همهی جهان به شکل تقریبا یکسانی دیده میشود.
یک بحث کوچک دیگر اینکه جسارتا عرض کنم دفاع از حکومت ((شیخ خزعل)) یا کسانی مانند او نمیتواند برای قهرمانان این گونه حکایتها افتخاری در بر داشته باشد. اینها شاید خود، قربانیانِ کوچکی باشند که به شرایط پیرامونی آگاهی ندارند. نمونههایش در سیاهپوستانی دیده میشد که درجنگهای داخلی آمریکا به نفع ایالات جنوبی( یعنی به نفع موافقین و مروجین بردهداری) موضع گیری میکردند و حتی میجنگیدند.
موفق و شاد باشید
محمدرضا
آگوست 26, 2010 @ 22:58:42
شوخی می کنید آقای خبازیان زاده؟! شما وبلاگتان برایم یک کتابخانه ست. مطمئنا هم کتابهای خوبی دارید که معرفی کنید:)
برزین
آگوست 27, 2010 @ 07:21:07
سلام
داستان از حیث فن داستان نویسی قوی و گیراست ، به خوبی فضای اتفاقات و حوادث را برای خواننده ترسیم می کند و تا پایان خواننده را به دنبال خود می کشد .
اما در مورد متن و محتوای داستان من هم با آقای صادقی موافقم . خوزستان سوژه های اجتماعی و تاریخی بسیاری برای پرداختن دارد .
موفق باشید
الیاس
آگوست 27, 2010 @ 08:11:38
استفاده کردم.
فرزانه پارسایی
آگوست 27, 2010 @ 12:40:16
سلام
این که با سخاوت داستان هایتان رابرای خواندن اینجا می گذارید جای سپاس دارد
آشنایی قبلی با فضای داستان هایتان ندارم ولی کدهای خوبی برای مخاطب در نوشته هست که می تواند با آن همراهی کند
درخت ابدی
آگوست 27, 2010 @ 13:43:04
فضاها خوب در اومده.
تصویر دود سفید پیشتاب و حالت چشم های حمدان پایان قشنگی شده.
فکر نمی کنم این جور پرداختن به هواداران شیخ خزعل ایرادی داشته باشه، هرچند ممکنه ما با عملکردشون موافق نباشیم.
در مورد صبی ها هم دمادم حدسم رو تایید کرد.
mimilnan
آگوست 27, 2010 @ 13:50:24
ممنون از محبت شما. راستش آوردن نام شیخ خزعل تنها و تنها برای روشن شدن زمان اتفاق بوده و گرنه علی گدا از شخصیت های مخالف شیخ خزعل بوده که بعد از کشته شدن شیخ خزعل، با سازش پسر عمو و دربار یکی یکی یارانش را از دست می دهد.
مهرآئین
آگوست 28, 2010 @ 04:31:13
ایکاش میشد به جای شیخ مغفور یه کسان دیگه ای رو تصور کرد که همین طو.ری میشد جهانی رو از لوث وجودشون پاک کرد…
امیر
سپتامبر 04, 2010 @ 07:50:15
تکذیب می کنم. من این پیغام رو ننوشتم. یعنی یکی دیگه پیدا شده تو این دنیا که فامیلش مهرآیین بوده؟؟؟
mimilnan
سپتامبر 04, 2010 @ 17:29:34
آقای مهرآیین عزیز، بله دوست من، کس دیگری هم هست که اهل مهر ورزیدن باشد، که مهر آیینش باشد.
التیام
آگوست 28, 2010 @ 08:40:51
جالب بود .
نویسا باشید و پایدار.
ایمی
آگوست 28, 2010 @ 13:00:26
به شیوه ی شگفتی داستان های شط نشینان – حتی با این وجود که خودم شط نشین نبودم – برایم حسی نوستالژیک دارد. هنگامه ی خواندن داستان هایی این چنینی به دور از زمان رویدادهای نویسه که شخصا به ذهن خود برای درک متن به روزشان می کنم – باز به روز رخدادشان می اندیشم – هوای شرجی شط به سرم می زند. برای لحظاتی شخصیتی می شوم در داستان، هرچند گوشه ای نشسته باشم و اسمی از من نیامده باشد؛ هرچند کوچک باشم به حدی که در دید داستان نویس گُم شوم.
ميله بدون پرچم
آگوست 28, 2010 @ 16:13:18
سلام
چه خوب و چه آموزنده … مقداري بر ميزان اطلاعاتمان افزوده شد.
ممنون
داستان هم خوب و گيرا بود.
atekeh
آگوست 28, 2010 @ 16:21:37
همه داستانها مربوط به جنوبه و البته بسیار زیبا
التیام
آگوست 29, 2010 @ 13:25:49
با« جرم از نگاهی دیگر» به روزم.
صادق صادقی
آگوست 29, 2010 @ 18:20:16
دوباره سلام
یک سوژه دارم که فکر میکنم به کار شما خوب بخوره. خواهش میکنم با ای میل من تماس بگیرید وای میل آدرستان را ارسال کنید تا برایتان بنویسم.
از حالا هم بگویم اگر جایزه نوبلی، چیزی بردید، نصف به نصف!!!!!!!!!
دوما
آگوست 29, 2010 @ 19:18:01
باز هم زیبا بود ایلنان عزیز.
فضایش دوست داشتنی و هیجان انگیز بود و این بار یاد سریال کاراگاه علوی افتادم.
kavir419
آگوست 31, 2010 @ 09:00:43
سلام
می گم آقا مرتضی حیف این داستان ها نیست که می ذاریشون اینجا
اینها قابلیت تبدیل شدن به کتاب یا چا÷ شدن تو یه جای رسمی تر رو ندرن؟
kavir419
آگوست 31, 2010 @ 09:09:25
راستی این ادمکی که جلوی آی دی منه رو نمی تونی عوضش کنی؟
نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم
ممنون
م.ایلنان
آگوست 31, 2010 @ 10:49:51
علی جان سلام
ممنون از این که نسبت به داستان های من لطف داری. راستش به چاپ این داستان ها فکر نمی کنم. اگه بنا به چاپ باشه چیزای مهم تری دارم که در اولویت هستن. این تصویری هم که کنار اسمت می خوره از خوشمزگی های ورد پرسه. اگه اکانت در جی میل داری برای خودت یه گراواتار تعریف کن که هرجا کامنت می ذاری گراواتار خودت بیاد نه اونی که سیستم برات انتخاب می کنه.
elnaz
سپتامبر 02, 2010 @ 09:41:19
چه بگویم که شما گفتی هارو گفته ای و جای حرف نمانده انگار حتا می شود معنی پیشتاب رو فهمید و علی گدا رو درک کرد. گاهی برای حق خواهی تا قیام نکنی, دستت جایی بند نمی شود انگار. بگذریم که قلم شما هم قوی است و تیز و خواننده رو لاجرم با خودش می کشد. چه لزومی برای چاپ مطالبی هست که امروز روز در دور و برمان اتفاق می افتد و با چشم آنها را می توانیم ببینیم. هر چند که ادبیات باید در جایی درج بشود. زبان ما اسطوره فرهنگی است و اسطوره ها به تنهایی سینه به سینه نقل نخواهد شد, نه برای دنیای حاضر که پا را از آنلاین بودن لحظه ای فراتر گذاشته و با این حال عجیب از صحنه جهانی دور شده ایم.
ممنون از حضورت
حضرت خضر
سپتامبر 03, 2010 @ 00:32:18
عاشق صداي زنگوله بزم!
محسن قدمی
دسامبر 29, 2010 @ 22:12:41
لطف کنین اگه از پدربزگ من داستان داریدآدرسش رو بهم بدیدپدربزرگم جعفر چندماه پیش دارفانی رو وداگفت ازاون فقط یه شاهنامه یادگار مونده دوست دارم درموردش بیشتر بدونم تازنده بود من از داستانهاش سیرایی نداشتم داستان سفرکاروان به عراق.شیراز.تهران اهواز.چهارمهال.زاجرات دزدای سرگردنه ی چهارمهال .داستان فعالیت درکناردکتر مصدق و….بامن تماس بگیرید
mimilnan
دسامبر 30, 2010 @ 13:06:55
آقای قدمی، حقیقتا متوجه منظور شما نشدم.
محسن قدمی
ژانویه 02, 2011 @ 19:07:14
1-آقای خبازیان لطف کنید به من بگید که توی داستان شما جعفر قدمی کیه ….
2-ممنون میشم با سوزه های داستان شما وماهیتشون بهتر آشنا بشم….
3-من سالهاستازادبیات فاصله گرفتم ولی ذاتا عاشق ادبیاتم….
4-اگه شما منبع اطلاعاتی جامعی دارید که میشه توی اون سرچ کرد
واطلاعاتی در مورد یه شخصیتی پیدا کرد لطف کنید به من معرفی کنید
mimilnan
ژانویه 02, 2011 @ 23:41:39
آقا محسن عزیز، به آدرس من: mimilnan@hotmail.com ای میل بفرست تا پاسخت را بنویسم.