دراین نوشته قبل از هر سخنی باید منظور ازتجربهی ذهنی و تجربهی عینی روشن شود.تجربهی عینی همان است که آن را زندگی میکنیم،از دالان زمان میگذریم و پیرمیشویم.تجربهی ذهنی اما مستقل از زمان است و چنانکه خاصیت ذهن است میتوان درزمان حرکت کرد،درمکان تصرف کرد و در نهایت تجربهی ذهنی را بهخاطر سپرد.
بدیهی است که مصالح نوشتن برای نویسنده در ذات زندگی نهفته است و هر زندگی،زندگی هر انسانی آنچنان غنی از حوادث و رویدادها و تحولات است که میتواند دستمایهی نوشتن باشد و نویسنده کسی است که میتواند از دل تجربههای خود با دخل و تصرف در ترتیب حوادث و آنات زمان،اثری هنری خلق کند چراکه میدانیم بدون این دخل و تصرف نمیتوان عینبهعین زندگی را به صفحهی کاغذ برد و رمان آفرید. حتی در واقعگراترین آثار هم نویسنده با دمیدن روحی هنرمندانه اثر هنری را خلق میکند و گرنه هرکس که سواد نوشتن داشت میتوانست با اتکا به حافظه،زندگی خود را روایت کند و همین است که زندگی نامهها آثاری هنری نیستند و بگذریم.
نویسنده هم مانند دیگران زندگی منحصربهفردی دارد و رویدادها را بار اول از دریچهی درک خود عبورداده و تجربه میکند،آنگاه از دریچهی احساس خود گذرانده و اثری هنری پدید میآورد.
اکنون میتوان دست به تقسیمبندی تلخی زد.گروهی –بسیاری- هرگز نمیتوانند از مجموعهی تجربیات خود اثر هنری خلق کنند و عدهای –انگشتشمار- هستند که میتوانند دمبهدم از تجربیات خود و «دیگران» استفاده کرده و آثار هنری متنوع خلق کنند و گروهی در میان این دو دسته ایستادهاند.گروه سوم آنقدر به تکنیک نوشتن مسلح است که میتواند از تجربیات خود استفاده کرده و حداقل یک اثر «درخور» عرضه کند. این دسته که درصد بسیار بزرگی از اهل نوشتن را تشکیل می دهند پس از آنکه مصالح اندوخته از یک عمر زندگی خود را مصرف کردند ،برای نوشتهی بعدی دچار کمبود تجربه میشوند و چون بهدشواری میتوانند بهنسبت گروه دوم از تجربهی دیگران استفاده کنند اثر یگانهی خود را تکرار میکنند و با تغییر نامها و مکان رویدادها اثر خود را دوباره بازنویسی میکنند.آثار این گروه از این نظر قابل تحمل است که میتوان هراثر را ورسیونی از اولین اثر فرض کرد و بهنسبت آثار یا اثر پیشین مقایسه کرد.
تفاوت این دو نوع نوشتن – نوشتن گروه دوم و نوشتن گروه سوم – در تجربهی ذهنی نهفته است. نویسنده کسی است که تجربهی عمیق ذهن را با شنیدهها و دیدههایش از تجربیات دیگران چنان درونی میکند که پس از چندی گویی خود آن را بهعین تجربه کرده است و به همین دلیل میتواند اثری بسیار متفاوت از اثر یا آثار قبلی عرضه کند.
از زبان نویسنده گروه دوم است که میشنویم برای نوشتن رمان «تحقیق» کرده است و گرنه نویسندهی گروه سوم نیازی به تحقیق ندارد به این دلیل روشن که نمیتواند نتیجهی تحقیق را،تجربهی ذهنی خود دانسته و پس از عبور از دریچهی درون به اثر هنری تبدیل کند.
از همین زاویه میتوان به آثار هنرمندان تکاثره نگاه کرد.هنرمند تکاثره همان است که با خود آنقدر صداقت دارد که میداند اثر دوم فاقد تجربهی زیستن،فاقد عمق لازم است و به همان اولین اثر بسنده میکند و جالب است اگر جرات داشته باشیم که بپرسیم نکند علت برجسته بودن اولین رمانها از برخی نویسندهها،بهنسبت آثاری که بعد عرضه کردهاند همین باشد؟که مصالح نوشتن را در همان اولین اثر مصرف کردهاند؟
به نظر میرسد که وقتی میشنویم «هنرمند در تمام عمرش فقط یک اثر خلق میکند » باید اندکی در مصداقها دقت کرد . گروهی – بسیاری – چنیناند و عدهای نه . آیا نویسندهای چون فاکنر تنها یک اثر خلق کردهاست ؟ آیا خشم و هیاهو وحریم را میتوان در طول هم قرار داد و گفت یکی ورسیون دیگری است ؟ قدرت بهکارگیری تجربهی ذهنی و ناتوانی در بهکارگیری آن در نهایت به نویسندهی کامل و نویسندهی میان مایه منجر میشود . البته لازم است تفکیکی بین داستان کوتاه ورمان قایل شد چرا که در داستان کوتاه مصالحی که نویسنده در اختیار دارد میتواند دستمایهی هزارها داستان کوتاه قرار گیرد و پیداست این شرط روشن که اگر بتواند به دقت از آنها استفاده کند .
چقدر عجیب است که نویسندهای در داستان کوتاه ، پس از ده پانزده داستان به تکرار مضمون برسد . به نظر میرسد چنین نویسندهای برای نوشتن دلایلی فراتر از ذات نوشتن یا به بیان خلفی ، برای ننوشتن معذوریتهایی خاص و بیرون از حوزهی الزام هنری دارد . مثلاً برای نویسندهای که با کتاب یا با داستانی به مقبولیت میرسد، البته که دشوار است ناگهان پشت پردهی ننوشتن رفتن و دردناکتر این که کسانی با «به به» و «چه چه» نویسنده را ترغیب به تکرار و تکرار کنند .
آنچنان که نویسندهی باهوش میداند که خواننده کجا از خواندن خسته میشود باید بداند کجا به تکرار مولفهها و ایماژها و روایتهای خود رسیدهاست و بهتر است دیگر قلم را زمین بگذارد و دعا کند آثار دیگران از دالانهای مجوز و نشر بگذرند.
میگویند روزی در محضر سلطان محمود غزنوی نظامیان سرشناس گرد هم آمده بودند تا قدرت تیر انداختن با کمان را به رخ یکدیگر و سلطان بکشند . اما هیچیک نتوانست به هدف بزند ووقتی خسته از مسابقه نشستهبودند و استراحت میکردند مردی از میانه برخاست که هرگز کمان بهدست نگرفتهبود . او با اولین پرتاب به هدف زد و وقتی سلطان و افسران بلند مرتبه با حیرت و تحسین نگاهش میکردند ، به سرعت کمان را زمین گذاشت و رخصت بیرون رفتن خواست . سلطان به وجد آمده پرسید : «چرا میروی؟» مرد گفت :» میترسم از من بخواهید دوباره به هدف بزنم «.
رضوانی
دسامبر 13, 2008 @ 16:11:00
جالب بود.مخصوصا با داستان انتهایی.شاید برای همین است که نویسندگان بزرگ به مسافرت و با مردم بودن و تجربه اندوزی توصیه های زیادی داشته اند.
پرستو
دسامبر 14, 2008 @ 08:40:00
به نظر من يك اثر هنری فقط يكبار خلق میشود. مرسی كه سر زديد.
عمو هومن
دسامبر 14, 2008 @ 16:45:00
چقدر عالی و به موقع بود این نوشته باور کنید یکی دو ماه است در باره این موضوع بنویسم منتها به قالب وبلاگ من نمیخورد حد اقل فعلا … تقسیم بندی کاملا درست و دقیقی است و نمونه آن هم در وبلاگ ها بسیار زیاد دیده میشود. درست است که وبلاگ نویسی قرار نیست هنرمندانه باشد و وبلاگ جنبه هنری زبان را لزوما با خود ندارند اما آن دسته که چنین داعیه ای دارند میبایست خود را زیور آلات آن اراسته کنند. متن به جا دقیق و دوست داشتی بود و من یکی به آن عمل خواهم کرد.
عمو هومن
دسامبر 14, 2008 @ 20:02:00
آقا شرمنده الان کامنتمو دوباره خوندم دیدم چقدر غلط حرف ربط و حرف اضافه و… دارم ببخشید ساعت سه و نیم صبحه و من دیگه باطریم تموم شده! خیلی مخلصم !… این درسته شه : «چقدر عالی و به موقع بود این نوشته! باور کنید یکی دو ماه است میخواهم در باره این موضوع بنویسم منتها میبینم به قالب وبلاگ من نمیخورد… حد اقل فعلا … تقسیم بندی کاملا درست و دقیقی است و نمونه آن هم در وبلاگ ها بسیار زیاد دیده میشود. درست است که وبلاگ نویسی قرار نیست هنرمندانه باشد و وبلاگها جنبه هنری زبان را لزوما با خود ندارند اما آن دسته که چنین داعیه ای دارند میبایست خود را به حد اقل زیور آلات هنری آراسته کنند. متن به جا دقیق و دوست داشتنی بود و من یکی به آن عمل خواهم کرد…»
مجید
دسامبر 17, 2008 @ 00:06:00
حضرت عبید می گوید : مردی می دوید و نعره می زد و تیزی رها می کرد ! گفتند کجا می روی ؟ گفت : به شکار شیر ! گفتند پس چرا نعره می زنی ؟ گفت : تا شیر بترسد ! گفتند پس چرا می گوزی ؟ گفت : آخر خودم هم می ترسم ! بلا نسبت با نبشتن !بدرود !( شاید همین روزها سومین فصل را ادامه دهم ! )
عمو هومن
دسامبر 21, 2008 @ 20:36:00
آقای خبازیان زاده عزیز طرحی دارم در مورد نقد و بررسی وبلاگها اگر فرصت داشتید بفرمایید خصوصی مشورت بگیرم. مطمئنم خیلی میتوانید کمک کنید. ارادت
الناز
دسامبر 22, 2008 @ 14:16:00
سلامچطوری. تو که سر نمی زنی و مشغلو چله گرفتن هستی و یلدا…من هم که هر وقت کاری داشتم و دردسری یادت می کنم از بس که لطف دارمراستش خواهشی داشتم می دونی که جایزه ادبی ایران در مشهد برگزار می شود و قرارست که اسم کاندیدها را 15 دی ماه اعلام کننددیشب از طریق ایمیل خبرش رو گرفتم که بنده هم با یک داستان و شعری که فرستاده بودم جزو انهایی هستم که داستانم چاپ می شود و برایم قرارداد انتشارات سایه گستر را فرستاده ان که امضا کنم و بفرستم. گفتم اگه لازم داشته باشند که من خودم را نشان بدهم شما حاضرین نماینده بنده بشوین و حاضر به یراقالبته نمی دونم در باره اش چقدر خبر دارین و می دونین که مشهد برگزار می شودمن ادرسش رو می دم خودتhttp://jayezeyeadabi.com ببینیشخیلی ازت ممنونمخبرم کنی
ساده
دسامبر 23, 2008 @ 00:08:00
سلامخواندن طومار عمر طولانی می خواهدیکدوروز دنیا را خلاصه وار زندگی کنیم
ساده
دسامبر 23, 2008 @ 00:17:00
خسته نباشید مفید و گیرا بودممنون
شاسوسا
دسامبر 29, 2008 @ 15:55:00
چرا من توی لینکا نیستم
شاسوسا
دسامبر 29, 2008 @ 15:55:00
سلامایام محرم رو بهتون تسلیت میگم شعری نوشته بودم از بخت دوست دارم نظرتون رو بدونم
عمو هومن
دسامبر 29, 2008 @ 18:38:00
آقای خبازیان عزیز این نوشته شما کار خودش را کرد ما هم داستانها را تعطیل کرده و در پوستین خلق افتادیم.
میس شانزه لیزه
ژانویه 01, 2009 @ 00:39:00
بد جوری به روزم
پیپ
ژانویه 02, 2009 @ 12:07:00
خوب بودش خوب….
پیپ
ژانویه 03, 2009 @ 18:08:00
اینکه نخبه هامون کتاب خوندنو گذاشتن کنار و راس راس دارن میچرنو موافقم باهات…
عمو هومن
ژانویه 04, 2009 @ 10:35:00
خیلی مخلصم …
عمو هومن
ژانویه 05, 2009 @ 06:13:00
آقای خبازیان زاده عزیزم با تمام مطالبت موافقم و در تلاشم که مطلب بعدی را هم با اقتدا به صحبتهای شما به همین موضوع اختصاص دهم یعنی نظر دادن در وبلاگو نمیدانید چقدر خوشحالم از اینکه نظرات شما را میخوانم و نمیدانید چقدر ناراحت و عصبانی ام از اینکه نظرتان کامل درج نشده است. واقعا از توضیحات بینظیرتان ممنون. حرف دل مارا زدید. یکی باید بالاخره این حرفها را بگوید. … و خوشحالم که آن یکی شمایید. ارادت
سحرنهاوندی نژاد
ژانویه 05, 2009 @ 09:10:00
سلام از طریق وبلاگ عمو هومن با ویلاگتون آشنا شدم و چقدر خوشحالم.اینجا هم از اون جاهائیکه آدم مطمئنه وقتی میاد وقتش رو هدر نداده .در مورد کامنتتون تو وبلاگ ایشون هم کاملا موافقم و به قول عمو هومن حرف دل مارو زدید.حضور شما و امثال شما مبتونه انگیزه اینجا(عالم وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی) موندن رو برای ما پررنگ تر بکنه
زهرا دریائی
ژانویه 06, 2009 @ 21:49:00
سلام . وبتون ازاون وبهایی که ادم باید لینکش کنه . خوشحال میشم که وبلاگم سربزنید و اگر موافقت کنید شمارو لینک کنم با تشکر فراوان.با احترام به شما دوست گرامی ،ظاهراً در تایپ کردن آدرس وبلاگ اشتباهی رخ داده که با کلیک کردن روی آن به وبلاگ شما وارد نمی شویم .با خرسندی از این که این مختصر ارتکابات مقبول افتاده تقاضا می کنم یک بار دیگر آدرس تان را برایم بگذارید دیگران هم بتوانند از این دریچه به وبلاگ تان دسترسی داشته باشند.باقی بقا