دو دوست وقتی از هزار خوان مصاحبه با ردیف کارمندان سفارت فخیمه گذشتند سرانجام توانستند برای یکی دو هفته ویزای گردش گری بگیرند.

آنها با شوق به خانه هایشان برگشتند،خرت و پرت هایشان را جمع کردند و منتظر زمان حرکت شدند.زمان اگرچه کند می گذشت اما گذشت و لحظه ی رفتن رسید و دو دوست پا در راه گذاشتند.من نمی دانم کسی آنها را از زیر قرآن رد کرد یا نه ،هرچه بود کمی بعد از خداحافظی تو هواپیما نشسته بودند و سرخوشانه به نقشه ی توصیفی مقصد نگاه می کردند.

وقتی از هواپیما پیاده شدند ،وقتی مامور کنترل پاسپورت آنها را حسابی معطل کرد و وقتی آنها بی خیال پز و وجاهت موقرانه شدند ،نتوانستند به شیوه ای که در مملکت خودشان بسیار آزموده بودند و از قضا بسیار هم موثر بود ،استفاده کنند.پلیس گردن کلفتی که آنها را به اتاق کنترل شده ای می برد انگلیسی نمی دانست یا با آنها حرف نمی زد.

بعد از چند ساعتی که حبس بودند کسی آمد و آنها را به اتاق دیگری برد .آنها دیگر سوال هم نمی کردند و گویی خود را به قضایی مجهول وانهاده بودند .آنجا کسی با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت کشورشان از پذیرفتن ایرانیان «مجرد» معذور است .آنها حرفی نزدند ،پافشاری بر چیزی نکردند ،جهان را با همه ی اقتضائات مجهولش پذیرفتند و با اولین پرواز به مبداء بازگشتند .مثل این که پیش از این با این تقسیم بندی ها خو گرفته بودند .آنها مجرد بودند و جاهای بسیاری بر ورود آنها ممنوع بود.

کشوری که رفته و برگشته بودند ،قبرس بود و کشوری که در آن بالیده و برآمده بودند ،ایران .حالا گاهی این سوال در ذهن یکی دور می زند و بی پاسخ روشنی پشت پیچیدگی های ذهن پنهان می شود :چه کسی بود که با بلاهت تمام می رفت و «خر» از قبرس می آورد؟