روزی روزگاری در این سرزمین٬مانندهر جای دیگر جهان در کنار انبوه مجلات رنگارنگ٬مجله های جدی ادبی نیز چاپ و منتشر می شد.مجلاتی که به قاعده مدیر مسئولی داشتند و سردبیری یا شورای تحریریه.مجله رنگ و بوی خاص خود را داشت وگاه ایده ی روشن سیاسی .اما هر چه بود در اولین شماره ی مجله حداقلی برای ارزش تکنیکی آثار قابل چاپ تعریف می شد.از آنجا که این مجلات با تیراژ متوسط ۲۵۰۰۰ نسخه چاپ و توزیع می شدند٬علاقه مندان به ادب را تا حد زیادی راضی و قانع می کردند و بهترین روزها٬آن روزهایی بود که می شد مجلات جدی ادبی را شمرد و یک دست را مشت کرد.

آن مجلات وابسته به آثاری بودند که از مخاطب می رسید و از میان مخاطب عام برخی قلم را در دست محکم تر گرفته و جدی تر می نوشتند.مخاطب علاوه بر این که مجله ی مورد نظر خودرا انتخاب می کرد٬برای این که اثرش چاپ شود ٬سعی می کرد به حداقل تعریف شده توسط مجله ی دلخواهش دست یابد و در سوی دیگر آن مجلات اگر می توانستند دوستی ها و دشمنی ها را کنار بگذارند٬جریان ساز می شدند یا بر شرایط روز اثر گذار.

در دفتر آن مجلات٬ زیر میز سردبیر سطل زباله ای -مثالی- بود که علاوه بر فیلتر سیگار ٬با کاغذهای باطله پر می شد.با هر کاغذی که به سطل انداخته می شد -جدای از ناسازگاری سیاسی- ٬می شد فرض کرد که نویسنده ی نوقلم مجبور است برای اینکه اثرش کنار گذاشته نشود٬تمرین نوشتن را مکرر کند تا زمانی برسد که سردبیر نتواند آثار بعدی آن نویسنده ی را کنار بگذارد.آن وقت نویسنده خیالش راحت بود که اثرش در تیراژی قابل توجه چاپ شده و به منظری شایسته می نشیند و او می تواند پس از این در انتظار دیده شدن و نقد شدن باشد.

آن حداقل کیفی تعریف شده ٬هرچه که بود با قلم زنی منتقدینی چون براهنی و گلشیری و دیگر بزرگان پررنگ می شد و داستان ها و شعر ها چنان که می باید به کارخانه های کلمه سازی تبدیل می شدند و زبان نفس می کشید.آدینه ٬ دنیای سخن ٬ گردون ٬ مفید ٬ تکاپو و حتا ادبستان و سوره و…یعنی طیفی از مجلات که هر یک خاستگاه های فکری مختلف را پوشش می داد.اما حالا دیگر هیچ مجله ی جدی ادبی نیست.بعضی ها به محاق تعطیل خود خواسته رفتند و برخی دیگر حکم تعطیل گرفتند.

حالا وبلاگ وسیله ای دم دست برای نوشتن و عرضه کردن است . اما تفاوت های نوشتن در وبلاگ و مجلات جدی ادبی بدیهی و روشن تر از آن است که بتوان توضیح داد.حالا دیگر از آن سطل کذایی خبری نیست و هر متنی با هر کیفیتی به عرصه می نشیند و کسی نیست تا نویسنده ی تازه کار را راهنمایی کند که نویسنده  تمرین و نوشتن مکرر را بر خود فرض بداند.این شرایط برای داستان نویس ها و منتقدین و شاعران یکسان است و تنها کسانی که برای دل خود متن ادبی می نویسند و کاری به دنیا و آخرت ندارند از شرایط موجود بهره مند می شوند.آن ها می توانند هر چه می خواهند بنویسند و البته کسی نیست که بخواهد انگشت روی یک متن ادبی بگذارد و نقدش کند که اگر قرار بر نقد باشد که داستان همان است که در بالا گفته شد.

نویسنده ای را می شناسم که در طول یک سال ٬یک رمان و بعد از آن کتابی در مدیریت عمومی ترجمه کرد و علاوه بر داستان هایی که برای خود می نوشت – که جایی برای چاپ آن ها وجود نداشت- دو کتاب هم در ادب کهن تالیف و جمع آوری کرد.روزی از روزها تصمیم گرفت وبلاگی طراحی و داستان هایش را در آن عرضه کند.شروع کار بد نبود٬خوانده شدن توسط دیگران ٬ نویسنده ی ما را به شوق آورده بود اما وقتی وبلاگ راه اندازی شد تعداد بازدید کننده ها دلسرد کننده بود.دوستی به نویسنده پیشنهاد کرد که وبلاگش را به دیگران معرفی نماید.نویسنده نشست و یک جفت دستکش آهنی -کفش آهنی؟؟!- به دست با دکمه های کیبورد خودش را این جا و آن جا برد و نظر داد.او برای نظر دادن به مطلب دیگران باید وقت می گذاشت تا نظری در خور دهد – آنهم اغلب برای داستان ها و شعر هایی که فاقد ارزش نقد بود- که نویسنده ی مطلب هم به وبلاگ او بیاید و مطلب او را بخواند. این بود که ناگهان وقت نویسنده صرف معرفی خود از راه نظر دادن به نوشته های دیگران می شد و جالب اینکه در این پهنا از هر قماش مستوره ای حاضر بود.شعر ٬ داستان کوتاه ٬ داستان دنباله دار!٬ نقد فیلم ٬ نقد وبلاگ و رنگاژه و سیاست و فوتبال و …ای داد بی داد… مخالفت ٬ موافقت ٬ طنز ادبی ٬ طنز سیاسی و…جنگل مولایی که دایناسورهای عهد عتیق در کنار شاپرک ها و پروانه های تکامل یافته ی قرن های بعدبه سازگاری در کنار هم بودند.

درست یک سال گذشت . کتاب مدیریت عمومی زیر چاپ است و رمان ترجمه شده آخرین مراحل فنی قبل از چاپ را می گذراند ولی متون کهن در انتظار فرصتی هستند که از لابلای نوشتن در وبلاگ به دست آید تا جمع بندی شوند.در این یک سال نویسنده فقط و فقط برای وبلاگ نوشت و به وبلاگ های دور و نزدیک رفت و نظر داد و جز آن نه داستانی ٬ نه ترجمه ای و نه چیز دیگری.

اعصاب ها خراب است. دل ها گرفته و غمگین است و نگاه ها پژمرده و دست ها ساکن. نویسنده اگر ننویسد ٬ اگر نتواند که بنویسد و اگر آن چه که می نویسد لااقل خودش را راضی نکند ٬ روحیه اش را از دست خواهد داد و دنیا بر او آوار می شود ٬ مثل نقاشی که نتواند نقاشی کند و نوازنده ای که نتواند ساز بزند و مجسمه سازی که خشک شده باشد ٬ عینا مجسمه.وبلاگ اعصاب نویسنده ها و شاعران و منتقدان پا در راه را خرد کرده و نویسنده های با سابقه در وبلاگ هایشان دارند غرق می شوند و خروجی آن ها نسبت به زمانی که وبلاگ وجود نداشت بسیار اندک شده است.

من منتظرم ٬ هنوز منتظرم و مثل احمق های بکت دارم به عمق جاده نگاه می کنم که ببینم کسی پیدا می شود که در این وانفسای خطرناک ٬ دست از جان و مال و آبرو بشویدو عاشقانه مجله ای جدی راه اندازی کند؟

نکته مهم : خوبی های وبلاگ را البته می دانم ٬ اینجا از آن پنجه ی قوی اش گفتم که گلوی ادب خلاقه را گرفته است و با خونسردی محض ٬فضای ادبی وبلاگ ها به بنگاه های دوست یابی تبدیل شده است.